تمام اطلاعات من از خانم ثابت، خلاصه میشد در شکل جمجمه، جنس موها و اندازهی گوشهایش. او چند سال بود که مشتری ثابت من بود. میدانستم دوست دارد جلوی موهایش را کمی برایش پوش بدهم تا کم پشتی ِ نسبیشان معلوم نشود. میدانستم گوشهایش بزرگند و باید مراقب باشم وقت کوتاه کردن موها، لای قیچیام گیر نکنند. این جزئیات رازهایی بودند بین من و خانم ثابت، که دانستنشان، باعث شده بود خیال کنم او را به قدر کفایت میشناسم و به او اطمینان دارم. برای همین وقتی از من خواست که به منزلشان در خیابان سنبل بروم و موهای مادرش را برای عید کوتاه کنم، بدون لحظهای تردید پذیرفتم.
مادر خانم ثابت زنی نود و شش ساله بود. به تازهگی لگنش شکسته بود و هنوز نمیتوانست از خانه بیرون بیاید. او را هرگز ندیده بودم. خانم ثابت میگفت مادرش مشتری ثابت میشل جان است. میشل جان صاحب آرایشگاه بود. وقتی فهمیده بود چه بلایی سر خانم ثابت بزرگ آمده، با ناخنهای بلند و نارنجی روی گونههایش را آهسته خنج کشیده بود و گفته بود: «خاک تو گورم!» اما قبول نکرده بود که به منزلشان برود. شلوغی شب عید را بهانه کرده بود و گفته بود بعد از سال تحویل هم میرود دوبی. اینها را خانم ثابت به من گفت تا ببیند برنامهی من برای بعد از سال تحویل چیست. من هیچ برنامهای نداشتم. علاوه بر آن، با وجود مشتریهای زیاد شب عید، هنوز آنقدر درآمدم بالا نبود که به سینهی مشتری خیابان سنبل، دست رد بزنم. اینطور قرارها را میشد پنج یا شش برابر قیمت حساب کرد. یک ساعت میرفتم و به اندازهی چند ساعت کار میکردم.
قبل از عید، آرایشگاه تا دیر وقت شلوغ بود. برای سه شنبه، سوم عید، ساعت پنج بعد از ظهر با خانم ثابت قرار گذاشتم. او آدرس منزلش را به من و میشل جان داد و اضافه کرد: «اسم منم فریباس.» این جمله را که گفت، میشل جان انگار که تازه فهمیده باشد ما حتی اسم خانم ثابت را هم نمیدانیم، من را گوشهای کشید و گفت خانهی هر کسی رفتن، برای دختری با سن و سال من خطرناک است. من تاکید کردم که خانم ثابت را میشناسم. و منظورم اینبود که میدانم گوشهای بزرگی دارد و موهای جلوی سرش کمپشتاند. میشل جان شانههایش را بالا انداخت و گفت: «پس هفتاد، سی.»
روز سوم عید ساعت پنج ِ بعد از ظهر، ماشین را در یکی از پس کوچههای فرمانیه پارک کردم. پیاده شدم و اطرافم را نگاهی انداختم. درختهای چنار بلند با برگهای کوچک و تمیز و لابهلاشان ناروَنهای کوتاهتر. زمستان چند هفتهای قبل از عید تمام شده بود. هوا نه گرم بود و نه سرد. خیابانها خلوت بودند و خبری از دود و دم ِهمیشهگی نبود. میتوانستی هوای تازه و خوش بوی تهران را تا ته ریه تو بکشی. از آن موقعیتهای استثنایی.
صندوق ماشین را باز کردم. کیف وسایلم را برداشتم و به طرف آپارتمان دوطبقهای رفتم که خانم ثابت آدرسش را داده بود. پیش از آنکه دستم برود سمت زنگ، در را باز کردند. ساعتم را نگاه کردم. پنج و سه دقیقه. یک نفر احتمالاً از پشت پنجره یا جایی شبیه به آن من را دیده بود. این کار را مادر بزرگ من هم میکرد. اگر پدربزرگم خواب بود و کسی قرار بود به خانهشان بیاید مدتها از پنجره بیرون را تماشا میکرد که صدای زنگ ِ در، پدربزرگم را از خواب بیدار نکند. در همین افکار وارد راهروی ساختمان شدم. بوی راهرو هم من را یاد خانهی مادربزرگم انداخت. ترکیبی از بوی غذای تازه و چای و پتوی پشمی. قرار بود بروم طبقهی دوم. چند پلهی اول را بالا رفتم و در پاگرد طبقهی اول ایستادم. کیفم را روی زمین گذاشتم تا کمی خستگی در کنم. همانوقت، مردی فربه با قدی نسبتاً کوتاه و موهای پرپشت سفید در آپارتمان طبقهی اول را باز کرد. صورت نسبتاً قرمزی داشت با لب های بزرگ ِ برگشته و دستهای کوتاه. پیراهنش را با دقت توی شلوار کرده بود و روی شکمش کمربند نسبتاً کهنه اما تمیزی را سفت بسته بود. از آن مردهای شکمداری که کمربند را روی ناف میبندند و نه زیر چربیها.
-سلام. روبهرو.
-سلام. خیلی ببخشید. من باید برم طبقه ی بالا منزل خانم ثابت. کیفم سنگین بود گفتم…
-جان؟
-بالا باید برم. منزل خانم ثابت.
-خوش وقتم.
این را گفت و جلوتر از من راه افتاد. به سمت پلهها که میچرخید، گوش راستش را دیدم و سمعک کوچکی که با دقت توی آن گذاشته بود. پشت سرش راه افتادم. به طبقه ی دوم که رسیدیم او از جیبش دسته کلیدی بیرون آورد و با آن در را باز کرد و بلند گفت: «اومد!» بعد دمپاییهایش را در آورد و داخل خانه شد. من بیرون در کمی اینپا و آنپا کردم تا شاید خانم ثابت سر و کلهاش پیدا شود. نشد. به جاش خانمی حدوداً هفتاد ساله، که بلوز سبز با آستینهای بلند و دامن قهوهای ِ تا زانو پوشیده بود، آمد دم در. موهای کمپشت جلوی سرش را حسابی پوش داده بود. آرایش مختصری داشت و به گوشهای بزرگش، یک جفت گوشوارهی مروارید درشت آویزان کرده بود. در را کامل به روی من باز کرد و گفت: «بفرمایین تو» و بعد رو کرد به مرد که با لبخند کنار سالن پذیرایی ایستاده بود. گفت: «چای دم کردم. بشینین تا بیام.»
-جان؟
و زن با دست به جایی پشت سرش اشاره کرد. مرد در جهت اشارهی زن، راه افتاد و زیر لب ببخشید ِ گنگی هم گفت. بعد که او رفت، زن دوباره رو به من کرد و گفت: «بفرماین تو… من سهیلام… خواهر فریبا. مادر توی اتاقه. امروز هنوز نتونسته که از تخت بیرون بیاد ولی تا شما مانتوتونو درآرین و وسایلتون رو آماده کنین، ما هم میبریمش تو حمام… می خواید کیفتونو من بیارم؟»
تشکر کردم و کفش هایم را درآوردم. پرسیدم: «فریبا خانوم خودشون نیستن؟»
-فریبا خوابه، اما کمکم باید بیدار شه که عصرونهی روبهرو رو بده. دنبال من بیاین. مادر هم همین بغل توی اتاقن.
-روبهرو؟
-همین آقا که الان رفت تو آشپزخونه. شوهرش. خواهرم و شوهرش همین طبقهی پایین زندگی میکنن. من و مامان بالاییم. ولی حالا عیده و مادرم شرایطش اینطوری شده، همه بیشتر پیش مادریم.
دنبال سهیلا تا اتاق مادر رفتم. اتاقها و همینطور دستشویی دور هال کوچکی بودند که تلویزیونی قدیمی و سه چهار مبل قهوهای تیره به زور درش جا شده بود و با آشپزخانهی کوچکی از سالن پذیرایی و درِ خانه جدا میشد.
اتاق مادر پنجرهای رو به کوچه داشت با پردههای سفید توری که از تمیزی در نور بعد از ظهر میدرخشیدند. سهیلا من را به مادر معرفی کرد و گفت: «من میرم دو تا صندلی بذارم توی حمام… چیز دیگهای لازم ندارید؟» لازم نداشتم. مادر، روی تخت دراز کشیده بود و بیحوصله به نظر میرسید. من را که دید نیمخیز شد و روی آرنجهایش تکیه داد. برایش توضیح دادم که میشل جان فرصت نداشته و من به جایش قبول کردهام که موهای او را کوتاه کنم. راضی نبود. میشد از صورتش بفهمی. گفت: «من مشتری ثابت میشل جانم. اون بلده با موهای من چهکار کنه.» موهای کمپشت جلوی سرش را با دست کمی پف داد و با نارضایتی پرسید: «شما کار ناخنم میکنین؟»
داشتم برای خانم ثابت بزرگ توضیح میدادم که کار ناخن هم بلدم و اگر بخواهد میتوانم وسایل و لاکها را روز دیگری با خودم بیاورم. در همین احوال فریبا که از خواب بیدار شده بود تا عصرانهی روبهرو را حاضر کند با موهای وزکرده و چشمهای کمی پف آلود آمد داخل اتاق مادر و بعد از سلام و علیک با اشارات سر و صورت به من حالی کرد که کار ناخن را جدی نگیرم. بعد نیمرخش را رو به مادر کرد و در حالیکه موهای وزکرده را با دست مرتب میکرد اضافه کرد: «مادر موهای منم همین خانوم کوتاه کردهها. ببین چه خوبه. حالا بیا ببریمت توی دستشویی که خانم کارشونو انجام بدن…» و بعد همانطور که از اتاق بیرون میرفت بلند سهیلا را صدا کرد: «سهیلا بیا مامانو ببر دستشویی تا من چایی دم کنم» سهیلا با یک واکر درست عین واکری که مادربزرگ ِمادر من سالهای آخر عمرش برای دستشویی رفتن استفاده میکرد به اتاق برگشت. و بلند داد زد: «من دم کردهام. فر رو هم روشن کردهام» و بعد صدای فریبا آمد که فریاد میزد: «میگم کی اومدی بالا؟ شیرینی پختهام. شیرینی . شیرینی.» و با هر بار گفتن شیرینی صدایش بالاتر میرفت.
به سهیلا کمک کردم مادر را به حالت نشسته در بیاورد. مادر با اوقات تلخی نشست و بعد دو دستش را گذاشت روی دستهی واکر و تا به حالت نیمخیز درآمد ناله سر داد که سرگیجه دارد و همین حالاست که دوباره زمین بخورد. او را نشاندیم. چند دقیقه بعد دوباره راهش انداختیم و دوباره همان اتفاق افتاد. سهیلا گفت: «میخواین بریم آشپزخونه شیرینی بخوریم و چای که فشارتون بیاد بالا بعد خانوم کارشو شروع کنه؟» و مادر اینبار بی هیچ مشکلی راه افتاد. با هم رفتیم تا آشپزخانه. روبه رو پشت میز گرد شش نفرهای، درست وسط آشپزخانه نشسته بود. با دیدن ما لبخند کمرنگی زد و گفت: «سه ساعته یه چایی خواستم»
فریبا جواب داد: «چهقدر غر میزنی روبهرو. عین بچه کوچولوها. هشتاد و چهار سالته دو دقه صبر نمیتونی بکنی؟ بفرما مادر هم اومد، شیرینیها هم حاضرن… الان چایی رو میریزم»
-جانم؟
-الان
-جان؟
و بعد فریبا داد زد: «میگم الان! الان! الان!»
و با هر بار گفتن «الان» صدایش بالاتر رفت.
من و سهیلا مادر را نشاندیم پشت میز. بین آشپزخانه و سالن پذیرایی دیوار نصفهای بود که روی کانترش، هفتسین بزرگ و مفصلی چیده بودند. دو لالهی نفتی بزرگ و بنفش یک سرش بود و سر دیگرش دو لالهی نفتی سبز. ترمه را با دقت پهن کرده بودند روی کانتر و یک گلدان سیکلمهی سفید هم گذاشته بودند درست وسطش. مادر را که نشاندیم، سهیلا رفت سمت هفتسین و با ناخنهای به دقت مانیکور شدهاش به تنگ ماهی قرمز زد و برایش غذا ریخت. بعد برگشت و از من بابت افت فشار خون مادر عذرخواهی کرد و گفت که همین حالا که شیرینیها آماده شوند، همهگی خواهیم خورد و حال مادر بهتر می شود و من می توانم کارم را شروع کنم. این را که گفت فریبا برگشت و مادر را با تردید نگاهی کرد. بعد همانطور که گوشهی لبهاش را منقبض کرده بود سرش را چرخاند و به سهیلا نگاه معناداری انداخت و گفت: «ما نفهمیدیم مادر بالاخره فشارش بالاس یا پایینه… همین دیشب نبود که…» و سهیلا دوید میان حرفهاش: «حالا شیرینیها نسوزن…» و فریبا گفت: «میگم یَنی!»
در یک جور خانهی سالمندان خودم را گرفتار کرده بودم. اگر قرار بود همهچیز به همان سادهگی که من فکرش را میکردم باشد، لابد میشل جان خودش یکطور سرش را خلوت میکرد و قبل از سفر به مشتری ثابتش سر میزد. حالا من، دور میز عصرانه، بین روبهروی هشتاد و اندی ساله، مادر ِ نود و شش ساله و دو دختر تقریباً هفتاد یا هفتاد و پنج ساله گیر افتاده بودم.
فریبا که شیرینیها را بیرون آورد و عطرشان که حسابی توی آشپزخانه پیچید سهیلا هم چای قرمز رنگی را در فنجانهای قدیمی ریخت و گذاشتشان توی نعلبکیهای گلدار و بعد یکییکی، جلوی هر کدام از ما، روی میز. آنوقت رفت سمت پنجرهی آشپزخانه و آن را باز کرد. چند گلدان شمعدانی در لبهی نسبتن پهن پنجره رو به بیرون قرار داشتند و پنجره با قاب چوبیاش به داخل باز میشد. ترکیبی از هوای تازه و بوی کره و شکر و چای من را چند دقیقهای در خلسه فرو برد. آشپزخانه نور کمی داشت و پنجره رو به شمال بود. با این حال غروب بنفش تهران با آن هوای خوب پهن شده بود روی دیوار و میز و روی سه جمجمهی عین هم و همین طور صورت من و «روبهرو». در بنفشی ِ غروب دستهای مادر را برانداز کردم.عین دست دخترها اما بدون مانیکور. برگشتم تا از او سوال کنم کی مایل است کار اصلاح موهایش را شروع کنم. او درهمین چند دقیقه دو تا شیرینی را خورده بود و کنارهی سفتشان را گذاشته بود توی بشقاب. با دهان پر به صورتم لبخند زد و موهای نرم و کمپشتش را سُراند پشت گوشها و پاهایش را که به زمین نمیرسیدند، تاب داد. پیدا بود که از وضعیتش راضیست. لبخندش را جواب دادم و تا خواستم سوال کنم، روبهرو با صدای بسیار بلند چایاش را هورت کشید و گفت: «پس دارچینش کو؟» آنوقت خودش نخودی خندید و دستش را بلند کرد و کشید به موهای سرش. سهیلا رو به من کرد و گفت: «فریبا امروز موهای روبهرو رو اصلاح کرده. میگه دارچینش کو یعنی بد کوتاه کرده. مث اصلاحیای اون وقتا که تو کوچه، مو کوتاه میکردن و چایی دارچین میدادن.»
فقط خود روبهرو از این شوخی خوشش آمده بود. بلند میخندید و قطرات چای را از لای لبهای بزرگ و برگشتهاش به بیرون تف میکرد. به نظر میرسید از آن شوخیهای تکراری باشد. فریبا گفت: «خیلی هم موهات خوب شده روبهرو»
-جانم؟
-میگم موهات خوب شده
-جان؟
-خوب شدن موهات
بعد روبهرو یک چشمش را کوچک کرد و گوشی که سمعک داشت را به صورت فریبا نزدیکتر کرد. فریبا داد زد: «خوب شده موهات! خوب! خوب!»
روبهرو انگار که ترسیده باشد تکان ناگهانی ِکوچکی به بدنش داد و بعد دستش را گذاشت روی گوشش و کمی صندلیاش را به عقب هل داد.
مادر گفت: «این چرا سمعک بهتره رو نمیذاره؟»
فریبا گفت: «میگه سنگینه. گوشش درد میگیره.»
روبهرو باز گفت: «جان؟»
و کسی جوابش را نداد. برای همین ادامه داد: «باید چای دارچین درست میکردی» و دوباره هورتی بلند کشید و مقداری از چای را با خنده به بیرون تف کرد. من برگشتم و از سهیلا و مادر خواهش کردم که با هم به سمت دستشویی برویم و کار را شروع کنیم. فریبا گفت: «من چاییم تموم شده، من میام». من و فریبا کمک کردیم تا مادر به دستشویی برسد. و بعد فریبا با مادر رفتند داخل دستشویی تا او قبل از آنکه من کارم را شروع کنم به قول خودش «یک چکه ادرار» کند.
پشت در دستشویی منتظر ایستاده بودم که تلفن زنگ زد. سهیلا از آشپزخانه بیرون آمد، نشست روی یکی از مبلهای قهوهای، یک پایش را انداخت روی دیگری و گوشی را برداشت. کسی که آن طرف خط بود اسمش شاپور بود. سهیلا دو سه جمله گفت و دستپاچه گوشی را گذاشت و آمد سمت دستشویی. دهانش را چسباند به گوشهی در و داد زد: «عمو اینا دارن میآن اینجا عید دیدنی. شاپور زنگ زد. بدوئین!»
داشتم توی سرم حساب میکردم عموی چنین خانوادهای باید حدوداً چند ساله باشد که سهیلا با ابروهای آویزان رو به من کرد و گفت: «روبهرو تمام شیرینیها رو هم خورد». و روبهرو آهسته از آشپزخانه آمد بیرون. به نظر میرسید که نمیداند بناست عمو جان بیاید عید دیدنی یا اگر می دانست از وخامت مقولهی شیرینیها با خبر نبود. گفت: «من میرم پایین دستشویی و میام»
روبهرو که رفت، مادر و فریبا سرآسیمه از دست شویی بیرون آمدند . فریبا رو به من کرد و گفت: «زود میان و میرن منزلشون نزدیکه، یک دقیقه تشریف داشته باشین و بعدش شروع کنین». من و سهیلا مادر را به اتاقش برگرداندیم. کلافه شده بودم. فکر کردم بمانم و کار را تمام کنم تا این همه راه را بدون دستمزد برنگشته باشم. فریبا رفت توی اتاق کناری تا سر و وضعش را مرتب کند. من و سهیلا هنوز مادر را کامل توی تخت نخوابانده بودیم که فریبا از داخل اتاق داد زد: «اومدن.. اومدن بالا، این روبهرو باز در رو باز کرد… یا میخوره یا میشینه پشت پنجره»
من و سهیلا و فریبا رفتیم پشت در. من ایستادم کمی عقبتر. روبهرو کلید انداخت و آمد تو. قبل از مهمانها از پلهها بالا آمده بود. دمپاییهایش را درآورد و بلند گفت: «اومدن!». پشت سرش مردی با موهای بسیار کم از پلهها بالا میآمد که عموجان صدایش میکردند و عینک دودی داشت و یک عصای سفید در دست راستش بود و دست دیگرش را مرد شصت یا هفتاد سالهای گرفته بود که پسرعموشاپور صدایش میکردند. فریبا و سهیلا با مهمانها خوش و بش کردند. من را هم دوست فریبا معرفی کردند. پسرعموشاپور گفت: «سرهنگ وخانمش منزل ما بودن، داشتن میرفتن مام فکر کردیم از فرصت استفاده کنیم تا وسیله هست بیایم زنعمو رو ببینیم. خدا بد نده.» و تا جملهاش تمام شد عموجان گفت: «خدا بد نده. خدا بد نده.»
همهگی جز من و روبهرو راهی شدند سمت اتاق مادر. ما به سالن پذیرایی رفتیم و کنار هم روی یک مبل بزرگ درست کنار کانتر آشپزخانه و هفتسین مجللی که رویش چیده بودند، نشستیم. ده دقیقه گذشت. پسرعموشاپور همانطور که دست عموجان را گرفته بود او را آورد و درست نشاند رو به روی ما و خودش با لبخند برگشت به اتاق. چند دقیقهی دیگر هم گذشت. صدای دخترها و پسرعموشاپور از ته هالی که آنطرف آشپزخانه بود میآمد که با مادر حرف میزدند و میخندیدند. ما در سالن پذیرایی، ساکت ِ ساکت نشسته بودیم و تنها صدای اطرافمان، صدای ماهی قرمز بود که گاهی روی آب تنگش حباب درست میکرد. مثل اینکه بخواهد از آب بیرون بیاید و نفس بکشد. بعد از چند دقیقه، عموجان گفت: «روبهرو کجاست؟ روبهرو؟ روبهرو؟» و روبهرو که درست روبهروی عموجان نشسته بود، سرش را پایین انداخته بود و با ناخنهای دستش بازی می کرد و لبهای برگشتهاش را با لذت میجوید. عمو جان باز صدا کرد. و دوباره. و دوباره. و هر بار کمی بلندتر. اول فکر کردم که آنها و خودم را از این وضعیت بیرون بیاورم. تمام جملاتی که باید میگفتم را مرور کردم. هر کدام را دوبار. بعد عموجان ساکت شد و باز صدای ماهی آمد که روی آب، حباب درست میکرد. روبهرو که هنوز نشسته بود و لبهایش را میجوید برگشت و به تنگ ماهی نگاهی انداخت. سرش را که چرخاند چشمم افتاد به گوش راستش و سمعک بزرگتری که انگار توی آن کامل جا نشده بود. یاد میشل جان افتادم. لابد حالا داشت کنار ساحل، قدم میزد یا نشسته بود در یک رستوران رو باز و نوشیدنیاش را با لذت مینوشید. روبهرو برگشت سمت من و با لبهای بزرگ و برگشتهاش لبخند زد. بعد، دولا شد تا از روی میز شیرینی نخودچی بردارد. چشمم را دور اتاق چرخاندم تا ببینم کیف وسایلم را کجا گذاشتهام. مانتو و روسریام توی اتاق مادر بودند. عمو جان دوباره پرسید: «روبهرو کجاست؟»
آسمان آفتابی بود و باد نسبتاً خنکی میوزید. تورنتو همیشه خلاف حال من رفتار میکند. وقتی از صمیم قلب خوشحالم این شهر از اعماق وجودش ضجه میزند و اگر تا مغز استخوان سرما برم داشته باشد، او آرام است و آفتابی، با بادی خنک. درست مثل آن روز.
ایستادم کنار خیابان، در درگاه مغازهی تعمیرات جاروبرقی که روی درش کاغذ کوچکی چسبانده بودند: «تعطیل است». از داخل کیف سبز رنگی که روی شانهام انداخته بودم جعبهی فلزی کوچکی، حاوی برگهای خردشدهی کانیباس را بیرون آوردم و دور و برم را نگاهی انداختم. کسی رد نمیشد. پودر برگها را کف دستم با توتون مخلوط کردم. بعد مخلوط را لای کاغذ سیگار پیچیدم و با زبان دو طرف کاغذ را به هم چسباندم. بعد هم با فندک کوچک آبی رنگم، گیراندمش. حالا که هوای تورنتو بلد نبود مناسب حال من رفتار کند، من باید حالم را با او منطبق می کردم. دود پُک سوم را که بیرون میدادم، باد آرام از روی شانه هایم رد شد و رفت لای موها و دور گردن و اطراف لالهی گوشم و بعد تا از درگاه مغازه بیرون آمدم، از پاهایم بالا رفت و پیچید لای دامنم. کافی بود. مرلین مونرو شده بودم. سیگار را با دقت خاموش کردم و بقیهاش را توی کیفم گذاشتم.
به نیما گفته بودم که برایم مهم نیست او با دخترهای دیگر چهطور روابطی دارد و بعد از آنکه ناهارش را خورد قرار است کجا برود. تنها حرفم این بود که سر غذا پیغام و پسغام نفرستد. همین و تمام. بعد او گوشی تلفنش را با اکراه گذاشته بود روی میز و همانطور که سرش پایین بود تکههای غذا را با زبان از لای دندانهایش بیرون آورده بود. وقتی مطمئن شده بود که چیزی باقی نمانده، شروع کرده بود به داد و بیداد که من رابطهمان را به گند میکشم و توقع چیزی بیشتر از آنچه که بینمان قرار گذاشته بودیم، دارم. دروغ محض. حرفش که تمام شده بود تکهای از غذای بیرون آمده از لای دندانها را با عصبانیت جویده بود و صندلیاش را کمی به عقب هل داده بود. من هم همین کار را کرده بودم و از پشت میز بلند شده بودم. به او گفته بودم که مزخرف میگوید. خودش هم اگر غذا درست کرده بود و سر میز گذاشته بود از من توقع داشت که دستکم در طول غذا با تلفنم بازی نکنم و به جندههای شهر پیغام نفرستم. جملهی آخرم اضافه بود. اما حرف زده را نمیشد جمع کرد. تمام مدت سعی کرده بودم آرامش خودم را حفظ کنم و این یکی کار را خراب کرده بود. سکوت کرده بودم. تکیه داده بودم به دیوار. کلمهی جنده لبخندی روی لبهای نیما آورده بود. نگاهش برای کسری از ثانیه روی لبهای من مکث کرده بود. من لبهایم را با دندان تند تند جویده بودم و او با زبان لبهایش را خیس کرده بود. بعد آرام از پشت میز غذا بلند شده بود و آمده بود سمت من. دستش را سرانده بود روی پای من و خم شده بود و در گوشم گفته بود که جنده منم و او اگر ترتیبم را درست بدهد من جرئت نمیکنم از این حرفهای اضافه راجع به آدمهایی که نمیشناسم بزنم. هروقت دیگری ممکن بود این بهترین راه برای پایان یک بحث باشد. بین من و نیما این مکالمه اتفاق عجیبی نبود، بیشتر شروعی بود برای یک معاشقه. مثلاً بعد از این جملهی نیما من باید لبخند میزدم و میگفتم شاید راست میگوید. و ماجرا در تختخواب فیصله پیدا میکرد. اصلاً همهچیز با نیما در تختخواب فیصله پیدا میکرد. تقریباً همیشه. اما نه آن روز. نه آن روز که من تمام بستههای لازانیا را از فریزر بیرون آورده بودم و او مثل یک ماشین همه را خورده بود. و همین طور تمام سس را خالی کرده بود روی سالادش و من سالادم را بدون سس خورده بودم. آن وقت آمده بود و تن حجیم ِ پر از چربی و نان و شکرش را یله داده بود روی تن ِ من، که ایستاده بودم کنار دیوار. خسخس ِ نفسش روی گردنم پایین و پایینتر رفته بود و با دستش روی پای راستم را سفت فشار داده بود. به تمامی ولع شده بود. هرچه نگاه کرده بودم ذرهای از خودش در تمام وجودش به چشمم نیامده بود و این مرا ترسانده بود. آخر حرفهاش هم اضافه کرده بود که من آدم احساساتیای هستم و این را پنهان میکنم. درست مثل اینکه بخواهد بگوید جذام دارم و پنهان میکنم. این را که گفت هلش دادم عقب: «لاشی! دیگه وقتی من برات غذا درست می کنم به کسی پیغام نفرست.» و از خانه بیرون رفتم.
تا مترو ده دقیقه پیاده راه بود. از درگاه مغازهی تعمیرات جاروبرقی بیرون آمدم و از کنار چند رستوران کرهای رد شدم. سوت و کور و ساکت. پلههای ایستگاه فینچ را پایین رفتم. پسری با کلاه ملوانی و پیراهن سفید ایستاده بود و ویلون میزد. چیزی ته گلو و چشمهایم را میخاراند. سعی کردم به زحمتی که برای پختن لازانیا کشیده بودم فکر کنم و اینکه خیالم راحت بود برای هفتهی آینده غذای پخته در فریزر دارم و همینطور به وقاحت نیما وقتی که ناخوانده از راه رسیده بود و گفته بود: «گشنمه بابا! همهشو گرم کن». اما آن آهنگ. همیشه همینطور است. روزهایی که حال من خوب است و بدم نمیآید که کمی در خیالات خوشَم پرسه بزنم، یک مرد میانسال در ایستگاه فینچ فلوت میزند. یک فلوت عجیب یا یک طور ساز بادی دیگر. آهنگهایی در گامهای عجیب ِ پنتاتونیک که من را صرفاً یاد ظهرهای جمعه و افسانهی سه برادر میاندازند. ذرهای خوشی در خاطرات من از آن ساعات ظهر جمعه وجود ندارد. تنها حسرت بچههای بیچارهای که به زور و با صدای کم تلویزیون نگاه میکنند، یادم میآید و شکم برآمدهی مردهایی که از شنبه وحشت دارند و خواب بعدازظهرشان نباید مخدوش شود. و بعد افسانهی سه برادر و عروسکهای مخوفی که صورتشان هیچچیز را نشان نمیداد. مطلقا ً هیچچیز. درست مثل آن ساعات ظهر جمعه و صدای آن ساز. خالی ِ خالی. اما روزهایی که حال من خوب نیست، یک ملوان میآید با ویلونش و موسیقی فیلم پاپیون را میزند: «Free as the wind». آن روز، من درست جایی از آهنگ رسیدم که داستین هافمن باید پشت میکرد به رفیقش که سالم و خوشحال روی آبها شناور بود و دور میشد و باید با چشمهای خیس برمیگشت سمت نخلهای جزیره که باد به یک طرف خمشان کرده بود. بعد دوربین به جای آنکه برود روی صورت استیو مککویین، چرخید روی صورت پسری که کلاه ملوانی پوشیده بود و بیاعتنا به من کار خودش را میکرد و بعد چرخید روی صورت من، که لابد باید بر احساساتم غلبه میکردم. چشمهایم میخاریدند. پشت کردم و به راهم ادامه دادم.
در پایینترین طبقهی مترو دیگر هیچ صدایی نمیآمد. فقط صدای تیز چرخهای قطار روی ریل. صدای بسیار تیز ترمز کردنشان. قطار که آنطور تیز ترمز کرد، من و دو مرد وارد یکی از واگنها شدیم. ساعت حدود دو بعد از ظهر روز تعطیل بود و قطار، خلوت. یکی از آن دو مسافر که مردی چینی و فربه بود، با چند برگهی لاتاری در دستهاش، آمد و نشست کنار من. نفر دیگر یک مرد مسن بود با موهای پرپشت و فر ِ سفید و فک پایین ِ کمی بیرون زده. مطمئن بودم که شاملو مرده است. اگر نبودم حتما ً به او سلام میکردم. آمد و نشست درست روبهروی من. سعی کردم تاریخ دقیق مرگ شاملو را به خاطر بیاورم. احتمالا ً اوایل آن ماه تابستان. آن ماهی که اسمش یادم نمیآمد. بعد شک کردم که اوایل آن ماه بود یا اواخرش و بعد شک کردم که شاملو بود که مرده بود یا لوریس چکناواریان که او هم موهای مشابهی داشت اما فک پایینش کمی مهربانتر بود. به نتیجه نمیرسیدم. تنها از آن مطمئن بودم که در فریزر حتی یک بسته لازانیا هم نداشتم چون نیما همانطور که به جندهها پیغام میفرستاد تمامشان را تا ته خورده بود. باز این کلمه. اصلا ً از کجا میدانستم که نیما به چه کسی پیغام میفرستاد؟ نیازی نبود بدانم. از صورتش معلوم بود که با یک دختر لاس میزند. اما از صورتش معلوم نبود که دقیقاً ً با چهطور دختری لاس میزند. پس چرا من این کلمه را گفته بودم؟ باز هم به نتیجه نمیرسیدم. از نیما بدم آمده بود. آنقدر لازانیا خورده بود و پیغام فرستاده بود که از خودش هیچچیز باقی نمانده بود. پنهان شده بود در انبوهی از چربی و شکر و نان و لابد، تستوسترون.
شاملو مستقیم خیره شد به من. چشم بر نمیداشت. شیشههای عینک فتوکرومیکش هنوز کمی تیره بودند و کمکم به رنگ معمولی برمیگشتند. چشمهایش، پشت شیشههای عینک لو میرفتند. برایش مهم نبود. نگاه مستقیم و بیرون زدگی فک پایینش، کمی من را معذب کرده بود. انگار او هم میدانست که من به نیما آن جمله را گفته بودم.
برای اینکه کمی از خیالاتم بیرون بیایم، رو کردم به مرد چینی بغل دستم و گفتم: «این لاتاریها همهشون دروغن. باور نکنین.» برگشت و با نگاهی گنگ چند ثانیهای به صورتم خیره شد. بعد گفت: «اصلا ً هم دروغ نیست. خیلی خوشم میآد روشونو با سکه بکـَـنَم. خیلی کیف میده. معلوم میشه توش چه خبره… ببین…» و شروع کرد به خارت خارت کندن روی یکی از کاغذها. کمی هم انگار عصبانی شده بود. زیر لب از خودش صداهایی در میآورد و سکه را با فشاری بیش از آنچه که لازم بود، روی کاغذ میکشید. همانوقت در ِ قطار بسته شد و صدای زنی در بلندگو گفت: «ایست. ایست گاه. گاه. ایستگاه بعد. ایستگاه…»
این قطار را میشناختم. لکنت داشت. از بعضی ایستگاهها میترسید. اسمشان را نمیتوانست بدون لکنت بگوید. تمام این ایستگاهها را میشناختم. تمامشان با ساختمانهای اداری بلند احاطه شده بودند. ساختمانهایی با شیشههای بزرگ و شبیه آینه. هیچ راهی نبود که بفهمی داخلشان چه میگذرد. هرچه میکردی باز یا خودت را در آنها میدیدی یا در بهترین حالت، آسمان و خیابانهای اطراف را. از خودشان اما هیچ بروز نمیدادند. حتم داشتم قطار هم از همین میترسد. از همین زبانش بند میآید و همین میشود که اسم ایستگاه را نمیتواند درست بگوید. راهی برای قطار باقی نمانده بود. مستقیم از لای ساختمانها رد میشد و با ترس و لکنت اسم ایستگاه را میگفت.
برگشتم و برای اینکه حرف را عوض کرده باشم به مرد چینی کنار دستم گفتم: «این قطار از این ایستگاه میترسه.» سرش را بلند نکرد. همانطور به خراشیدن ادامه داد و گفت: «خیلی کیف می ده. ببین. اصلا هم دروغ نیست.» و خارت خارت تراشید. راست میگفت. بالاخره داخل برگهی لاتاری، چیزی بود. مهم هم نبود که ببری یا ببازی. مهم این بود که رویش را که میخراشیدی زیرش پیدا می شد. چشمهایم را بستم. اصلا ً دروغ نبود. برای من رابطهی ما همان بود که با هم حرفش را زده بودیم. Friends with benefits. او خودش بود که مدام گمتر و گمتر شده بود. من تنها خواسته بودم سر غذا تلفن بازی نکند. لعنتی. فقط سر غذا. و بعد دیگر چیزی ندیده بودم، جز ولع. نیما در ولعی تمامناشدنی فرو رفته بود و از من، دیگر کاری برای رابطهمان بر نمیآمد.
تصاویر توی سرم رژه میرفتند. بعد چیزی روی ران ِ پای راستم را خاراند. فکر کردم نکند نیما راست گفته باشد؟ نکند جذام گرفته باشم و پای راستم گندیده باشد؟ اصلا نکند این گندیدگی زیر پوستم اتفاق افتاده باشد؟ زیر پوست، جایی که نشود دیدش؟ چشم هایم را باز کردم. شاملو هنوز داشت مستقیم من را نگاه میکرد. عینکش کاملا روشن شده بود و فک پایینش کماکان طوری بود انگار که بخواهد از چیزی شکایت کند. بعد دوباره چیزی روی پایم را خاراند. سرم را گرداندم. یک سکهی یک دلاری در دستم گرفته بودم و داشتم پوستم را با آن آهسته میخراشیدم. به مرد چینی نگاه کردم. او هم سرش را بلند کرده بود و من را نگاه میکرد. گفت: «دیدی چه کیفی میده.» دروغ نمیگفت. آهسته و دوباره مشغول خاراندن شدم. همین موقع، زن در بلندگو گفت: «ایست.. ایست گاه… ایس… ایستگاه لار لار».
احمقانه بود. قطار در مورد این یکی اشتباه میکرد. هیچ دلیلی نداشت که کسی از ایستگاه لارنس بترسد. از آن ایستگاه که بیرون میآمدی تا چشم کار می کرد درخت بود و پارک. هیچ چیز ِ پنهانی وجود نداشت. هیچ ترسی هم نمیتوانست داشته باشد. یا نکند چیزی بود که من نمیدانستم؟
بلند شدم. به سمت شاملو رفتم که هنوز داشت من را نگاه میکرد. خم شدم و در گوشش گفتم: «کوهها باهمند و تنهایند» . سرش را بلند کرد. قطار گفت: «لار لار» . شاملو، همانطور که توی چشمهام نگاه میکرد، گفت: «همچو ما با همان تنهایان». قطار گفت: «لارنس.» و در باز شد. من پیاده شدم. داخل ایستگاه لارنس، مرد میانسال، مشغول نواختن یک ساز بادی عجیب بود. آهنگی در یک گام پنتاتونیک، شبیه آهنگ افسانهی سه برادر. از کنارش به سرعت رد شدم و از پلهها بالا رفتم. بیرون، تا چشم کار میکرد پارک بود و درخت، و هوا ابری به نظر می رسید. یک نفر باید این را به قطار میگفت. چیزی برای ترسیدن وجود نداشت.
آهسته به سمت چمنها رفتم. از توی کیف، باقیماندهی سیگار مخلوطم را بیرون آوردم و آن را روشن کردم. بعد از پُک سوم، باد به سرعت از روی شانه هایم رد شد و رفت لای موها و دور گردن و اطراف لالهی گوشم. روی چمنهای پارک دراز کشیدم و آسمان را نگاه کردم. ابرها بیشتر شده بودند. کافی بود. دوربین دوباره چرخید روی صورتم. چشمهایم را بستم و زیر لب گفتم: «حرومزادهها، من هنوز زندهام».